راست میگفت انیشتین که همه چیز نسبی هست، حتا زمان. اونجا که ثانیه ساعت میشه و روز سال، دیگر تو حال خودت نیستی، از زمین جدا شدی و از زمان جلو افتادی، خارج شدی از خودت و تماشا میکنی خودتو که..
شروع که شد فکر کردم ماشین بزرگی از خیابان ردّ میشه که چنین لرزهای انداخت به جونمون. نگاهم به نگاه همسر بود و مبهوت که فریاد “زلزله است، بدوید بیرون” به جای اینکه بیدارم کنه میخکوبم کرد به زمین. دستی بود که بلندم کرد و من دیگر رو زمین نبودم، بالا بودم تو هوا و داشتم خودمو تماشا میکردم زیر بازوی مادر رو گرفتم و افتان و خیزان پلهها رو دنبال میکنم تا در، فریادهای پشت سر و میشنوم، ولی کسی رو نمیبینم انگار همه آدامها نامرئی شدن و تنها منم که رنگ دارم هنوز. چهرهام وحشت رو چه خوب پانتومیم میکنه: چشمهای ور آماده، نگاه هراسان و تهی، لبهایی که نه به لبخند نشسته نه به غصّه، خط باریکی شده از ترس، ناپیدا، کمرنگ..بیرنگ، به کبودی هم میزنه . پا که از در خونه ردّ شد یکی شدم، مادرم رو زمین نشست، بیمار بود طفلک و من تازه لرزش دستم رو دیدم که از زمین لرره نبود از ترس بود.
کسی چادر داد دستم و جایی پیدا کردیم و با مادر نشستیم که برادر ماشین آورد تا مادر درازی بکشه، نفسی بگیره از ترس. تازه رنگ راهی به چهره پیدا کرده بود که لرزیدیم باز، اینبار شدیدتر، و باز من بودم که از سقف ماشین خودمو مادرو میدیدم. خودم رو یکی از چوب کبریتهایی میدیدم که توی جعبه دیوانه میشدند از تکانی که میخوردند که آیا پر است یا نه! تمامی نداشت این لرزه. حرصم گرفته بود از آرامش مادر که صلوات میفرستاد به لحنی چنان آرام که مرا از سقف به خودم آورد. چسبیده بودم به مادر، تنگ، محکم. به چه میاندیشیدم؟ نمیدانم..یادم نیست، در اصل نمیدانم..ذهنم خالی بود، فکر نمیکردم. من، منی که رویا پردازی نماز هر روزم هست، چطور خالی از خیال بودم؟ چه میگفتم؟ لبهایم تکان میخوردند خوب یادم هست..از آن کاسه ذهن خالی چه داشت بیرون میریخت؟ یادم نیست..از دیدن خودم متحیر شده بودم. این منم آیا؟ این منم که چنین از خود خارج شدم و بیخود؟
روزها میگذره و من هنوز حیرانم که من کدام بودم؟ اونی بودم که از بالا نگاه میکرد یا اونی که به مادر چسبیده بود..چه کسی بود که سراسر وحشت بود..یا من آن بودم که به پرواز تماشا میکردم؟ من که بودم؟…