به بهانه سفر استاد شفیعیکدکنی: سفرت به خیر استاد
August 30, 2009 by saharlar
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر! اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
نوجوان بودم که این شعر چنان بر دل نشست که دیگر رأی رفتن نداشت. استاد، میدانم که میدانی هوس سفر دیگر نه از غبار این بیابان که از طوفان خانهخرابکنی است که روح میفرساید و جان میگیرد. دلمان به خاشاکی خوش بود که شکوفه میپنداشتیمش. ولی..ولی کویر وحشت ما دیگر حتا خواب شکوفه و باران هم نمیبیند. هوا سخت دلگیر است این روزها. پاهامان بسته، لبهامان خشکیده، سوز آفتاب را دیگر تاب نداریم انگار. هوس سفر دارم استاد..اما.. مگر میشود گَون بود و نسیموار زندگی کرد؟ مگر میشود پایبسته بود و به سرایی دیگر دل خوش کرد. سفرت به خیر استاد. ولی..نه نامهای برسان و نه سلامی. تکه ابری دیدهام، باران در راه است.
Posted in اجتماعی | Tagged استاد،شفیعیکدکنی،نسیم،گون | 16 Comments
یادش به خیر، شعری که در نوجوانی تماممان را با آن آهنگش لرزاند
بله. و به جرأت میتونم بگم که تاثیرگذارترین شعر دوران نوجوانیم بود. 🙂 ممنون بابت حضور گرمت 🙂 باعث افتخاره.
آقاجان مثل اینکه شما از جواب من دلخور شدی.
ما زبونمون تنده ولی دلمون عین چشمه اس استاد.
ما یه سحری می شناختیم تو بچه های مطبوعات که گفتم شاید شما باشی.
خلاصه که ما مخلص همه برو بکس خبرنگارم هستیم، خاصه خانوماشون!
به هر حال از ما به دل نگیری یه وقتا.
خوب باشی همشهری.
سلام.
راستش دروغ چرا. یه کم جا خوردم از جوابت. ولی گفتم شاید تو هم جزو وبلاگنویسهایی هستی که دوست داری با رفقای خودت باشی و از غریبه خوشت نمیاد. واسه همین بهتر دیدم زحمت رو کم کنم!!
ما مخلصیم.
راستی اسم وبلاگم هیچ ربطی به اسم خودم نداره! سحرلر یعنی سپیده دمان. من عاشق طلوع آفتابم.
یا حق 🙂
شاید این آخرین راه باشد! نمیدانم… شاید یک روز رفتم
اما این خاک را چه کنم؟ دیوارهای شهر را چه کنم؟ آیا اینجا مدفن خاطرات من است؟ نمیدانم…
وقتی پاسخ اعتراض، شلیک مستقیم است! نمیدانم…
عکس سهرابها را به سقف اتاق چسباندهام. خواب از چشمانم رفته است!
شاید یک روز از قفای کدکنیها من نیز رفتم!
شاید یک روز تو نیز رف..
شاید..«اما این خاک را چه کنم؟»..«دیوارهای شهر را چه کنم؟»…نمیدانم….بله..شاید روزی همه کوچ کنیم به دنبال یک تکه هوا..
ای بابا، ما که صریحا گفتیم با همه فک و فامیل و همشهری هستیم دیگه آقاجان. حالا چطور شما یه همچین برداشتی کردی الله اعلم.
در هر حال خیلی هم خوشحال می شیم بر و بکس بیان بلاگ ما.
در ضمن من عاشق غروب آفتابم…
خوب باشی.
شاد باشی 🙂
امان از شايدها…
بله..امان
سلام
بزرگان می روند و جایشان را کوتوله ها و غوره نشده مویزها می گیرند . کاش دوباره روزی سرزمین من ظرفیت بزرگ پروری را پیدا کند .
( فرصت شد سری هم به من بزنید )
کاش…کاش…
سلام!
خوبی؟
بچه! تو هی دل ما رو بسوزون! هی اشک ما رو دربیار! هی بیا حرف دل ما رو بزن! خوب!؟
عالی بود! خیلی!
یادش بخیر! اون روزی که این شعرو خوندم در مخیله م هم نمی گنجید که روزی چنین برداشت و استفاده ای بشه ازش کرد!
یه آه از نهان!!
خوش باشی!
فعلا
سلام. حال ما خوب است اما تو باور نکن!
من شرمندهام! دوست ندارم مایه اذیت دوستان بشم..ولی چه میشه کرد…
شاد باش دوستم 🙂
خیلی غمانگیزه اما چه انتظاری آدم میتونه داشته باشه، وقتی اینها که فعلاً بر مسند قدرت تکیه زدن از انجام هیچ کاری ابایی ندارن و شکستن حرمت ها به کار هر روزشون تبدیل شده. کسی مثل استاد شفیعیکدکنی وقتی میبینه که چه کردند با دکتر محمد ملکی، دیگه در این سن نمی تونه تاب تحمل این بیم رو داشته باشه. ترجیه بده، گاهی بره و نباشه.
..نه نامهای برسان و نه سلامی..
بله..این رو که قبول دارم. کی باشه با خیال راحت تو مملکتمون زندگی کنیم بی هراسی از زندان و شکنجه و کابوس..